باز باران
با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده
با دوپای کودکانه
می پریدم همچو آهو
می دویدم از سر جو
دور می گشتم زخانه
می شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
راز های زندگانی
بس گوارا بود باران
وه! چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهرفشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی
"بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا!"
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان